۱۳۸۷ بهمن ۳, پنجشنبه

فرهنـگ چـیـسـت؟ :از کـاوه


فرهنگ چيست؟
از : کـاوه
از چهار عنصر ابوالمعاني بيدل:
اي خوش آن وقتي که علم و جهل نامعلوم بود
شــــــــوق موجود و تميز اين و آن معدوم بود
بي خبر بودن هيولاي دو عـــــــالم آگهي اسـت
عين معني بود دل تا فهـــــــم نا مفــــــهوم بود
کسب ســــــود انديشه کـرديم و زيان اندوختيم
جنس داتايي در اين دوکان عبرت شـــــوم بود

واژه فرهنگ ترکيبي از فر( بفتح و سکون ثاني ) بمعني شان و شوکت و رفعت و شکوه سنگ و هنگ باشد – و بمعني نور هم گفته اند چه مردم نوراني را فرمند و فرهومند گويند – و بمعني برازش و برازندگي و زيبا و زيبايي و زيبندگي نيز آمده است – سيلاب را هم گويند – و بمعني مطلق پر باشد اعم از پر مرغ خانگي و پر مرغان ديگر و يا تشديد ثاني در عربي بمعني گريختن و گريزان شدن باشد- و بضم اول کتابخانهُ يهودايان گويند، و هچنان فر ( بفتح و بکسراول ) پيشوند است بمعني پيش، جلو، بسوي جلو وغيره، چنانکه در کلمات: فرخجسته، فرسوده، فرمان: در فارسي باستان و اوستا fra , پهلويfra ، ارمنيhra، هندي باستان pra، کردي- hil و يا hal. به همين ترتيب فر ( پيشاوند ) + هنگ ( از ريشه thang اوستايي بمعني کشيدن ) و فرهنگ و فرهختن در ست مطابق است در مفهوم با educat و edure لاتيني بمعني کشش و کشيدن ونيز بمعني آموزش و تعليم و تربيت ( که در زبانهاي اروپايي education و eduquer ) و اما واژهء فرهنگ در زبانهاي اروپايي انگليسي کالچر در الماني و فرانسوي kultur, culture, بمعني مسکن گزيدن، کشت کردن، حراست کردن، پرستش کردن. معناي مسکن گزيدن از COLONUS مشتق شده که با همان واژه ي COLONY قرابت دارد، يا معناي پرستش از CULTUS برآمده است که با ريشهء CULT خويشاوندي دارد. اما آنچه در زبانهاي اروپاي در مجموعه رواج داشت بيشتر بمعني کشت کردن يعني CULTURA ميباشد و همچنان در قرون وسطي به معناي پرستش و عبادت نيز به کار ميرفت، همچنان در زبان روسي و بلغاري همان معني کشت و پرورش گياه را تا هنوز حفظ کرده. در پهلوي farhang و فارسي هم فرهنگ معاني متعدد به کار رفته است.(1)
دانش، حرفه، علم، فنون، هنر، کتاب لغت، خوابانبدن درخت به منظور تکثير، کاريز آب، آموزش و پرورش، مجموعهء آداب و رسوم و علوم و معارف يک جامعه و نيز به معني شيوهء صحيح انجام هر کار ويژه اي نيز به کار مي رود. بهر ترتيب فرهنگ شهر نشيني، فرهنگ رانندگي، فرهنگ غذاخوردن و.. اما آنچه از اصطلاح ( فرهنگ ) مورد نياز ماست، مفهوم جامعه شناسانه و مردم شناسانهء و عوامل ساختار آن است.
فرهنگ در علوم اجتماعي:
اوگوست کنت Auguste Comte فيلسوف شهير فرانسوي ( 1857- 1798 ) که علم جامعه شناسي ( sociologie ) را وضع نموده، جامعه شناسي را چنين تعريف ميکند: علم قوانين کلي پديده هاي اجتماعي مي باشد، که خود حاصل عمل تاريخي واقعيات اجتماعي پيچيده ايست که به صورت کلي اخذ شده و به يک سامانه (systeme ) کلي در آمده است.(2) همينطور واژه فرهنگ تا قرن هجدهم که وارد حوزه علم جامعه شناسي نشده بود ، در زبانهاي اروپايی معنی و مفهوم کشت کردن و زرع داشت. اصطلاح کلتور به مفهوم علمي آن اولين بار توسط ( ادوارد باربت تايلور E.B.Tylor ) در کتابي بنام فرهنگ ابتدايي در سال 1871 م نشر شد. موصوف ميگويد: فرهنگ مجموعهء پيچيده اي است که در برگيرندهء دانستني ها، اعتقادات، هنر ها، اخلاقيات، قوانين، عادات و هرگونه توانايي ديگري که انسان به عنوان عضوي از اعضاٌ جامعه در مي يابد و پرورش و ياد ميگيرد). (3)
اين نظر تبديل شد به سرآغاز ديگر انديشي در رابطه واژه فرهنگ که تفسير و تعريف جديدي بايد از آن دريافت. تا بتواند راه و روش انسان را در جامعه بيشتر و دقيقتر مورد بررسي قراردهد. همينطور پژوهشگران تلاش کردند تا تعاريف متعددي درياببند (هرسه کوويتس M.G.Hersekovits ) بيشتر از 250 تعريف در باره فرهنگ ارائه ميکند و همچنان ( کروبر )به 300 تعريف از فرهنگ اشاره مي نمايد، و گاه رقم بيشتر از 400 تعريف از فرهنگ ذکر شده. اين تعاريف بشکلي ارائه گرديده که انگار فرهنگ کدام ويژگي بخصوصي داشته باشد.(4) در هرحاليکه فرهنگ همان اعمال انسان در جامعه است که در طول تاريخ براي بقاي خود خلق کرده و پديده ثابت نيست، بلکه هميشه نظر به زمان و مکان خود تحول نموده تغيير شکل ميدهد. همانطوريکه فرهنگ برده داري، با فيودالي و سرمايه داري فرق ميکند. يعني فرهنگ محصول مناسبات اجتماعي اقتصادي انسان است . از نسلي به نسل ديگري انتقال مي يابد و تغير شکل ديگر بخود ميگرد.
درين جا تعاريف چند تن از دانشمندان روانشناسي و جامعه شناسي را ذکر ميکنم:
(گي روشمه ) فرهنگ را عبارت از مجموعهء به هم پيوستهء از انديشه ها ، احساسات و اعمال کم و بيش صريح ميداند که به وسيلهء اکثريت افراد پذيرفته شده باشد و براي اين که اين افراد گروهي معين و مشخص را تشکيل دهند لازم است که آن مجموعهء به هم پيوسته به نحوي – در عين حال و نمادين ( symbolique) شناخته و مراعات کنند.(5)
مارگارت معيد ميگويد: فرهنگ پذيرشي از مجموع رفتار ها و اعمال موجود در يک جامعه است که اعضاء و افراد آن با ضوابطي مشترک تمامي آن را به کودکان خود و قسمتي از آن را به مهاجريني که به عضويت جامعه در مي آيند، منتقل ميسازد.(6)
ر. هـ . لوي مي نويسد: فرهنگ عبارت است از اعتقادات، رسوم، رفتار، فنون، سامانهء تغذيه و بالاخره مجموعهء آن چه که فرد از جامعهء خود مي گيرد. يعني مجموعه اي که نتيجهء فعاليت ها و ابداعات شخص او نيست، بلکه به عنوان ميراث گذاشتگان از راه فراگيري مستقيم به او منتقل مي شود.(7)
( ادوارد ساپير Sapir E. ) فرهنگ را عبارت از سامانهء رفتار ها و حالت هاي متکي بر ضمير ناخود آگاه مي داند.(8)
اتوکلاين برک: در تعريف و تبيين فرهنگ معتقد است که: ( فرهنگ از نظر عامهء مردم به معني موفقيت هنري و فکري متعالي است و توسعهء علم ، هنر ، ادبيات و فلسفه بيانگر نبوغ يک ملت است.(9)
فريدريش تن بروک F.H.Tenbruk : فرهنگ را به معني وسيع کلمه به کار برده است. يعني هرآن چه انسان ميکند و هر آن چه عمل او به بار مي آورد، در حوزه فرهنگي انسان قرار ميگيرد.(10) انسان پديدهء فرهنگي است. هرآنچه انسان آفريده است فرهنگ او ست که در سايهء آن مي انديشد و عمل مي کند.
د. چسنکو مي گويد: فرهنگ در نقطهء مقابل آن چه طبيعت به ما مي دهد قرار دارد و تمام چيز هايي را دربر مي گيرد که انسان آفريده باشد.(11) يعني به معني وسعيتر آن مترادفي براي عنصر اجتماعي، در برابر عنصر طبيعي است.
چارلزال وود: زبان و صنعت ، هنر و علم، حکومت، اخلاق، و دين و همچنين وسايل مادي يا کاري هاي دست آميزاد، که مجسم کننده دستاورد هاي فرهنگي است.(12)
همينطوريکه قبلاُ اشاره کردم، تعاريف زيادي از فرهنگ توسط دانشمندان، جامعه شناسان، روانشناسان، در مجموع همه علوم اجتماعي ارائه گرديده است. با وجود تفاوت ها در تعاريف وجه مشترکي در نکات اساسي وجود دارد. فرهنگ يعني پل روابط گروهي از انسان ها در يک جامعه که دور هم جمع شدند، هم انديشي را در روابطي اجتماعي خلق کردند تا جمعاُ در مقابل موانع طبيعي براي تنازع بقا تلاش ورزند. همچناني که خود انسان مربوط و نيازمند به طبيعت است و نمي تواند بدون آن هم بقاُ داشته باشد. يعني فرهنگ سلاح براي بقاُ جمعي عليه و يا سازش به نياز براي بقاُ با طبيعت است. فرهنگ مجموعهء تمام مناسبات گروهي از انسانهاست که بر روي مناسبات مادي يا اقتصادي تابع شرايط طبيعي بوجود ميآيد. فرهنگ پديده يا مجموعه يي از تمام دستاورد هاي مادي انسان است که براساس تفکر جمعي نقش مي گيرد و بر نسل های آينده به انتقال مييابد. فرهنگ براساس مناسبات مادي محصول تفکر جمعي شکل ميگرد. يعني انسان حيواني يا پديدهء فرهنگ آفريني است که قادر است حياتش را از ورطهء نابودي نجات دهد تا بتواند زندگي کند. انسان موجودي نيست که از روي ذوق و تمايل اجتماعي شده باشد بلکه اجتماعي شدن انسان روي نياز و احتياج است . فرهنگ نيز روي ضرورت نياز هاي جمعي شکل ميگيرد. همانطوريکه تاريخ محصول پيکار طبقات است، فرهنگ هم زاده مناسبات اجتماعي اقتصادي در روند تاريخي است.
انسان را حيوان فرهنگي ميگويم زيرا برمبناي روابطه اجتماعي از ديگر حيوانات متمايز است . حيوان روي غريزه حيات دارد، اما انسان با وجوديکه غريزه دارد با استفاده از نيروي انديشمندي با ايجاد فشار نورم ها و قواعد جامعه موفق شد غرايز خود را تا حدي تربيت کند. يعني انسان پديده ايست که تربيت مي پزيرد و درعملکرد هاي اجتماعي عملاُ تجربه ميآموزد و آنرا تحول ميدهد.
عوامل ساختار فرهنگ:
انسان حيوان فرهنگي است. اما با فرهنگ تولد نميشود بلکه آنرا از جامعه ميآموزد، تا بتواند بقا داشته باشد. طفل انسان به طفل حيوان نزديکتر است تا بخود انسان. در روند زندگي بتدريج شيوه ها، قوانين، اخلاقيات، و ديگر رسم و رسوم اجتماعي را که ميراث اسلاف اش است، جذب نموده مي آموزد و روحيه اجتماعي و انسانيت در وي تقويت شده عضوي از جامعه مي شود. آنچه ميخواهم بيان کنم اين است که طفل چرا بايد فرهنگي شود تا در جامعه بتواند حيات داشته باشد يا انسان در مجموع چرا فرهنگ را بوجود آورد و عامل اساسي ساختار فرهنگ تحت کدام شرايط و متاثر از کدام پديده ها است. جامعه برکدام مبنا استوار است يعني جمع انسان ها در جامعه از کدام ارزش ها مايه گير اند. اقتصاد و معنويات. کدام يک بوجود آورندهء آن ديگر است. طوريکه قبلاُ اشاره شد ، بعضي از جامعه شناسان جامعه را فقط برمبناي مناسبات معنوي تعريف کرده اند که همانا فرهنگ عامل ساختار اجتماع انساني در يک جامعه ميشود، يعني جامعه براساس روابط زبان، باورها و ديگر رسم و رسوم شکل گرفته است. اگر چنين تعبير شود که جامعه محصول فرهنگ است و فرهنگ همانا مجموعهُ از روابط معنوعي است پس گله هاي حيوانات در جنگلات بايد هم جامعه فرهنگي آنها محسوب شود. اگر جمعي چه انسان و يا حيوان برمبنا معنويات يعني زبان، باورها، اخلاقيات تعريف شود. گله هاي حيوانات در جنگلات و انسان در جامعه با يکديگر فرق ميکنند، اما بازهم گله و جامعه يک وجه مشترک دارند که اساس آنانرا ميسازد و عبارت از نياز براي زندگاني است. نه انسان به تنهايي خود در جامعه ولو هر قدر فرهنگ عالي داشته باشد زنده خواهد ماند و نه حيواني هرقدر قوي باشد به تنهايي در جنگلي قادر به ادامه زندگي نيست. اما برعکس آن در زندگي جمعي اطمينان بيشتر دارند. حيوانات در گله و انسان ها در جامعه هر دو بر اساس يک اصل غريزه استوار است که زنده ماندن و بقا است. در ميدان تنازع بقا اين نياز هاي اوليه که خوردن، نوشيدن، حفظ جان از عوامل مختلف طبيعي يا حمله حيوانات ديگر نخستين فضيلت را بر چيزي ديگر دارا است.
نياز به عنوان پل رابطهء انسان طبيعي با طبيعت عيني اش مانند گرسنگي است. گرسنگي يک نياز طبيعي است و به همين دليل هم به طبيعتي خارج از خودش نياز مند است. بايد عينيتي خارج از ذهن باشد تا او بتواند خويشتن را ارضاء کند و سيراب شود. گرسنگي نياز شناخته شده و يک پديده عيني زندگي انسان است که بيرون از وجود وي به عنوان هستي بنيادين آن ضروري است. براين اساس گرو هاي اوليه انسان ها برمبناي نياز هاي هستي دور هم جمع شدند نه روابطه زباني، باوري، و يا اخلاقيات يا در کل فرهنگ يا معنويات بلکه ماده اوليه تجمع انسان در جامعه زنده ماندن است نه پيروي از سنت ها باورها و ديگر ارزش ها که بنام فرهنگ تعريف شده است. گروه هاي اوليه انسانها که همچون گله هاي حيوانات در جنگلات و يا در غار کوه ها از خود زباني براي صحبت کردن نداشتند بفکر خدا ، پيغمبر و يا ديگر اخلاقيات نبودند. تفکر بشر در آن عصر براساس جهان بيني بود که محققان و روانشناسان آنرا زنده بنيي نام گذاشته اند. روش زنده بيني که اساسي ترين نقطه آغازين تفکر در نوع بشر است ، در يک روند تاريخي رشد ميکند. زنده بيني چيست؟: عبارتست از موجودات روحاني به مفهوم تصويري يا تخيل بطور کلي اصطلاح انيماتيزم ANIMATISE وجود دارد که عبارتست از زنده ديدن همه اجزاء طبيعت و اصطلاحات انيماليزم Animalisme و مانيزم Manisme نيز از همان مقوله است. اصطلاح انيميزم Animisme ( به معناي زنده بيني ) در گذشته مبين يک مکتب و نظام فلسفي معين و مشخصي بود. چيزيکه موجد اصطلاحات مزبور شد، همانا معرفت به نحوهُ بسيار مرموز تلقي گروه هاي بدوي شناخته شده اعم از مرده و زنده، از طبيعت و جهانست. آنها براين باور بودند و يا تصور ميکردند که جهان شامل عدهُ زيادي از موجودات روحاني است که نسبت به انسان خير خواه يا بد خواه هستند و انسان ها همه پديده هاي طبيعي را به اين ارواح شرو و يا بي آزار نسبت مي دهند و معتقدند که اين موجودات نه تنها به جانوران و نباتات جان ميدهند بلکه به اشياي ظاهرا بي جان نيز جان مي بخشند. نکته مهمي در اين نظام مشاهده ميشود که بعداُ منجر به فلسفه طبيعت شد. پديده هاي طبيعي را معلول نيرو هاي بي نام و غير شخصي Impersomnel مي دانيم. انسان هاي اوليه به همان قسم که در مورد جانوران و اشياي بيجان ديديم ، عقيده دارند که انسان نيز مقر ارواحي است که بدو جان مي بخشند. در مورد انسان چنين مي انديشند که افراد بشري واجد ارواحي هستند که ممکن است آنها را ترک کرده وارد جسم افراد ديگري شوند.
اغلب محققان به اين عقيده اند که هستهُ اوليه نظام زنده بيني همين تصورات و تجسمات مربوط به ارواح است . ارواح چيزي جز همان روح هاي افراد نيست که حالا ديگر مستقل شده اند و روح هاي جانوران و گياهان و اشيا به مثابهُ روح انسان تلقي مي شود. يعني اينکه به دو مفهوم جسم و روح جدا از هم در نظر گرفته مي شوند که نظام زنده بنيي براساس آن استوار است، اما چگونه توانست در فکر انسان اوليهُ اين افکار رشد کند؟ روانشناسان و ديگر محققان براين باوراند که ناداني از خودش و جهانيکه در آن مي زيست و ترس و وحشتي که برآن حاکم بود و هم اين طرز فکر معلول مشاهدهُ پديده هايي مثل رويا و يا خواب و مرگ است و همچنين تلاش افراد براي تعبير و تفسير اين حالات بسيار آشنا و مانوس يکايک افراد بود و مخصوصاّ مسلهُ مرگ باعث ظهور اين باور شده است. بقاي حيات يعني فنا ناپذيري، از نظر انسان اوليه مرگ امري معمولي و کاملا طبيعي بوده است. اما مفهوم مرگ بعداّ به وجود آمد و يا شک و ترديد هم مقبول است که بگويم. از نظر روانشناسي نيز فاقد محتوا و فهمش دشوار است. اما نقشي که مشاهدات و تجارب مربوط به تصاويري که در رويا بر شخص ظاهر ميشود و سايه ها و تصاويري که در آينه منعکس مي گردد وغيره، درين وسط بازي مي کند. ( در اين رابط من در مقاله دين چيست در بخش دوم مفصلا پرداختم تا بتوانيم يک نتيجه مثبتي در يافت کنيم، در اينجا فقط اشاره کردم تا فکر بشر را در آن عصر درک کنيم ).
انسان اوليه تحت تاثير پديده هاي مختلفي بود که در ذهن او تحميل مي شد. اينطور عکس العمل ها سبب ميشد تا مفهوم ارواح به وجود آيد و بعد آنرا به اشياء و جهان خارجي تسري دهد. اين پديده خود يکي از ساده ترين و طبيعي ترين واقعيت هاست. (سينسرو وونت ) در باره زنده بيني انسان اوليه ميگويد: عين همين مفهوم ارواح در اقوام متعددي که در ادوار متفاوت زندگي مي کردند ديده شد و اين مفاهيم محصول روند جبري و جدان خلاق اساطير است و زنده بيني ابتدايي را بايد مظهر روحي حالت طبيعي بشري، تا آنجا که اين حالت براي ما قابل مشاهده است، به حساب آورد. نکته ديگري راميخواهم بدان اضافه کنم. نظرياتي (هيوم از کتاب تاريخ طبيعي مذهب ) در بشر گرايشي همگاني وجود دارد مبني براينکه همهُ موجودات أيگر را همنوع خود تلقي کند به اشيا همان صفاتي را نسبت دهد که مانوس انسان است و به آن نيز آگاه است.
بهر صورت زنده بنيي، نظامي فکريست. نه تنها فلان پديدهُ جزيي را تعبير و تفسير مي کند بلکه جهان را به صورت کلي بزرگ در نظر مي گيرد که از يک ديدگاهء واحد قابل روُيت است. چنانکه از گفته هاي علما بر مي آيد بشريت طي زمان متوالي با سه نظام فکري ازين مقوله يعني با سه نوع استنباد و جهان بنيي بزرگ روبرو شده است: 1- استنباد زنده بنيي ( اساطير ) 2 – استنباد آييني 3– جهان بنيي علمي که تا به امروز بشر بدانها نايل شده و افکارش را بازسازي ميکنند.(13) ذکر اين موضوع براين دليل بود تا متوجه تحقيق و نظريات محققان و روانکاران شويم که بشر در ابتدايي ترين داوران حيات خود بر اين کره خاکي از بطن کدام تفکر پاي به عرصه حيات گذاشته وزبان، قاعده و قانون را نمي شناخت فقط تحت تاثير کنجکاوي هاي خيالي و عطش دانستن رويا هاي خود به خلق جهان بنيي هاي اوليه خويش پرداخته است. مايه آن در قدم اول احتياجات و نياز عملي روزمره که حياتش بدان بستگي داشت و عبارت از بيان نياز ها طبيعي و غرايز اساسي زندگي بود در تسلط آورد تا حياتش را حفظ کند. اگر در ادوار مختلف تاريخ بشر دقت کنيم يک پديده را ميشود روشن مشاهده کرد : انسان براي بقايش ابزار سازي کرد تا اطمينان ماده را رونق بدهد و در پرتو آن خودش را حفظ کند. براي اثبات گفتارم به آثاري که از بشر در دسترسي ما قرار گرفته مکث کوتاهي کرد تا ديده شود که انسان هاي اوليه در عصر حجر و ادوار تاريخي از نگاه فرهنگي چطور و چه حرکت داشتند و چرا ابزار ساختند؟ عوامل ابزار سازي چيست؟ ويلي دورانت در تاريخ تمدن از هفت دوره عصر حجرچنين بيان ميکنند.(14)
1 – فرهنگ ياتمدن ماقبل شلي: Per- Chellean : که تاريخ آن در حوالي 125.000 سال پيش از ميلاد است و احجاري که از اين دوره بدست آمده خيلي کم دستکاري شده، و چنان مي نمايدکه آنها را بحال طبيعي سنگي خود بکار مي برده اند. و چون در بين اين سنگها سنگهاي زيادي پيدا شده که دستگيره يي ديده مي شود، باين جهت بسياري از دانشمندان افتخار ساختن نخستين آلتي را که در اروپائيان هنوز بکار مي برند و عبارت از مشت يا بوکس سنگي coup-deßpoing است با نسان دورهُ ماقبل شلي مي دهند.
2- فرهنگ و تمدن شلي Chellean با تاريخي در حدود 100.000 سال پيش از ميلاد: در اين دوره مشت سنگي بيشتر دستکاري شده و شکل بادام را پيدا کرده و براي دست گرفتن متناسب تر شده است.
3 – فرهنگ آشولي Acheulean که در تاريخ آن حوالي 75.000 سال پيش از ميلاد است و آثار فراواني از آن در اروپا و گروئيلند و انازوني و مکزيک و افريقا و خاور دور و هند و چين بدست آمده، علاوه بر آنکه مشت سنگي کاملتر شده، افزارهايي ديگر مانند چکش و سندان و رنده و سر پيکان و سر نيزه وچاقو نيز بوسيلهُ انسان با سنگ فراهم آمده و مثل اينست که در اين دوره صناعت بشري با فعالييت پيشرفت مي کرده است.
4 – فرهنگ موستري Mousterian که بقاياي آن در تمام قاره ها و آميختهُ با بقاياي انسان نئاندرتال ديده مي شود، و تاريخ آن حوالي 40.000 سال پيش از ميلاد است. در اين دوره کمتر بمشت سنگي برميخوريم و گويي ديگر دورهُ آن سپري شده و ازمد افتاده است. افزار هاي اين دوره از يک لايه سنگ ساخته شده و تيز تر و سبکتر از مشت سنگي و خوش ترکيب تر از آنست، و چنان مي نمايد که با دستي ساخته شده که بيشتر بقواعد هنر آشنايي دارد. چون دورهُ (پله ايستوسن ) در فرانسهُ جنوبي يک طبقه بالاتر بيباييم بآثار فرهنگ ذيل برمي خوريم.
5 - فرهنگ اورينياکيAurignacian : تقريباّ 25.000 سال پيش از ميلاد. اين دوره نماينده نخستين مرحله صنعتي پس از دورهُ يخ بندان و همچنين نخستين مر حله پيدايش مدنيت انسان کرومانيون است. در اينجا بآلات سنگي افزار هاي اسنخواني مانند سوزن و مصقل و چيز هاي ديگر اضافه مي شود. اولين شکل هنر با کندن نفشهاي ابتدايي بر روي سنگ يا مجسمه هاي ساده که غالب آنها مجسمهُ زن است آشکار مي گردد.
6 – فرهنگ سولوتري Solutrean مربوط به 20.000 سال پيش از ميلاد که آثار آن در فرانسه و اسپانيا و چکوسلواکي و لهستان بدست آمده. در اين دوره بر اسبابهاي دوره اورينياکي ادوات ديگري چون درفش ،رنده ، مته ،اره ، نيزه و سرنيزه اضافه مي شود. با استخوانهاي نازک سوزنهاي تيز و باريک مي سازند و ازشاخ گوزن آلات فراوان تهيه مي کنند. بر روي شاخ گوزن تصاويري از حيوانات کنده کاري شده بدست آمده که از نقاشي های دورهُ سابق عالي تر است. هنگامي که انسان کررومانيون ببالاترين مراحل تکامل خود رسيد فرهنگ ماگدالني روي کار آمد.
7 – فرهنگ ماگدالني Magdalenian در تمام نواحي اروپا در حوالي 16000 سال پيش از ميلاد پيدا شده است. وجه امتيازش آلات و افزار هاي دقيق و متنوعي است که با عاج و استخوان و شاخ ساخته اند، و مخصوصاّ سنجاقها و سوزنهاي ساخته شده بحد کمال رسيده است. در اين مرحلهُ از فرهنگ هنر نقاشي نيز پيش رفته و نقاشيهاي آلتاميرا Altamira که شاهکار هنري انسان کرومانيون است بوجود آمده.
اگر همينطور به عصر حجر تاريخ نگاه کنيم متوجه مي شويم که انسان اوليه اساس انقلاب صنعتي را در آن عصر پايه گذاري کرد. و اولين ابزاري که بدست گرفت مشتهُ سنگي بوده است، و اين آزمون را هم از حيوانات ديگر آموخت، مشتهُ سنگي قعطه سنگي است که يک طرفش تيز و قسمت بالايش شکل گرد يا مدور براي گرفتن مشت دست نگاهداشتن است همچو التي که امروز مورد استفاده بشر هم است که همان سنگ را گرفته و سوراخي در وسعت شد و از چوبي دسته داد شد که آنرا چکش نام گذاشتيم که در زبان هاي لاتيني مثل انگليسي و الماني ( hammer- hamma) از حيث ريشه لغت بمعني سنگ است.
همه ابزاريکه در عصر حجر بشر در ابتدايي دوران خود ساخت چه فلاخن، تبر، تيرو گمان، اين ها صنانع عصر حجر قديم ريخته شد که شالوده صنايعي و انقلاب صنعتي قرن هژدهم که انسان امروزي شد و آنرا تکاملتر کرد.
به همين ترتيب اکتشافاتي که در اين دو صد سال آخر صورت گرفته بيانگر آنست که انسان اوليه يگانه انديشهء که وي را رهبري ميکرد ساختن ابزاري است که بتواند توسط آن حيات خود را تضمين کنند. ( دمورگان De Morgan ) در سال هاي 1896 ميلادي در ناحيه فيوم مصر باز مانده هاي عصر حجر را کشف کرد همچنين از مناطق ديگري مثل تونس، الجزاير، سوريه، هند وچين، سيبري، افريقا، نبراسکا، فلسطين و مغولستان ابزار هاي کشف شده نشان مي دهد که تمام بشر در تاريخ خود يک مسير و همان مراحلي را پيموده است.
آثار و بقايايي بدست آمده است که با وجود شک و ترديد هايي که در تاريخ آنها مي شود، بازهم مي توان گفت مربوط باين انسان پيش از تاريخ است. در سال 1929 ميلادي يک عالم ديرين شناس چيني بنام ( و.س.پي W.C.P.ei ) در غاري در چوکوتين در شصت کيلو متري پيپينک Peiping جمجمه يي بدست آورد که دانشمنداني چون (آبه بروي Abbe Breuil ) و ( اليوت اسميث G.Elliot Smcth ) آنرا جمجمه انساني مي دانند، نزديک آن جمجمه آثار آتش و سنگهايي بدست آمد که بدون شک توسط آن انسان استفاده ميشد، همراه استخوانهاي آن انسان استخوانهاي جانوراني هم يافتند از دورهُ پله ايستوسن Pleistocene که زمان آنرا يک مليون سال پيش از اين تخمين مي زنند. عالم ها براين باور اند که جمجمه پکن قديميترين جمجمه بشري و ابزاري هايکه با آن پيدا شده کهنه ترين دست ابزار انسان است. (نيز داوسن Dawsn و وودوارد Woodward در پيلتداون Piltdwnدر ايالت سوسکس انگلستان Sussex ال 1911 م استخوانهايي بدست آوردند که ممکن است از انساني باشد. اکنون بنام ( انسان پيلتداون ) يا اِاآنتروپوس Eoanthropus بمعني انسان حجر ناميده ميشود و تاريخ آنرا ميان يک مليون تا 125 هزار سال پيش از ميلاد تخمين مي زنند.
براي پي بردن بطرز زندگي مردم در عصر حجر قديم به ابزار و آلاتي که در آن دوره ساخته شده است توجه کنيم بخوبي درمييابيم انسان يک نياز داشت و آن هم شکمش. خود را تا گلو از غذا پر ميکرد چون نمي دانست چه وقت ديگر به غذا دسترسي پيدا مي کند.
آلات و ابزار کشف شده آن عصر چاقو، تير وکمان، مشت سنگي ... همه دليل و اثبات برآن است که انسان يک پديده اقتصادي است و در پرتو شرايط و مناسبات اقتصاديش ، فرهنگي مي شود و مدنيت مي آفريند.
فرهنگ و مدنيت محصول اقتصاد است : يک سياح امريکاي بنام (پيري Peary ) روزي از يکي از رهنمايان اسکيموي خود پرسيد: بچه فکر مي کني؟ وي چنين جواب داد ( من به هيچ چيزي فکر نمي کنم، گوشت فروان در اختيار دارم ). (15)آيا اين يک حقيقت نيست که تا ناچار نشويم فکر نکنيم. به همين ترتيب اين بيخيالي دشواريهاي شديد در عقب خود دارد و آنان که توانسته اند از اين مرحله بگذرند راه و روش درست در ميدان تنازع براي زندگي را بدست آورده اند. سگي که استخوان نيم خورده خود را زير خاک پنهان مي کند، يا زنبوري که عسل را در کندوي خود ذخيره مي کند. مورچگان همچو لشکر منظمي از صبح تا شام از ترس شبنمي که برايشان توفان است توشه خود را در زير زمين پنهان مي سازند. اينها همه اولين معماران تمدن ما بودند که اجداد ما راه و طريقت ذخيره کردن براي فراد را آموختند، تا از فراواني تابستان براي ايامي خشکي يا زمستان سخت توشه داشته باشند و بهاري ديگري را ببينند.
انسانهاي ابتدايي در تقليد و يادگيري مهارت خاص خود را داشتند. استاد آنها حيوانات بودند که فنون مختلف را به انسان نشان دادند. ديدن خانه عنکبوت و لانه پرده گان بود که فن پارچه بافي را آموختند و از برگ وگياه براي خود لحاف و توشک ساختند.
بشر ديروز يک فيلسوف و فرهنگي نبود بلکه از طبيعت آنچه را رايگان در اختيارش گذاشته بود سود مي جست و زندگي مي کرد، اما انسان نظر به ساختمان وجودش که نسبت به ديگر حيوانات مغز بيشر دارا است موفق شد تا از آن براي رفع نياز هايش بهرمند شود و طبيعت را دگرگون سازد. اين گفته مشهور از کارل مارکس است( 16)که طبيعت را جسم غير ارگانيک انسان مي دانست، ميگويد: انسان با طبيعت تعامل دارد و اين به معناي بهره گيري از آن، و به ياري ابزاريکه از مواد خود آن ساخته ، دگرگون آن است و ريشهء تعريف کار همچون سوخت و ساز ( به الماني Stoffwechsel به فرانسوي Metabolisme ) منباي همچون سوخت و ساز کنش خود انسان است. کار نه گسستي از طبيعت به هدف دگرگون کردن آن بلکه تداوم زندگي با طبيعت است. در فراشدکار انسان در مناسبتي که با طبيعت مي يابد مانند يک نيرو طبيعي رفتار مي کند. در جريان کار، انسان قانون هاي طبيعت را دگرگون ميکند، و به ياري ابزار، نيرويي فراتر از توانايي هاي جسم خود مي يابد. کار با ابزار، از کنشي ساده چون چکش زدن تا ايجاد فضاي مصنوعي اي در آزمايش گاه ها که در آن قانون هاي طبيعت دگرگون مي شوند، نشان مي دهد که منش اصلي کار انسان نيرويي است که در دگرگون کردن مواد در جهت سازندگي ترکيب هايي تازه دارد. انسان با کار طبيعت را دگرگون مي کند، و در همين حال ماهيت خود را نيز تغيير مي دهد، و به توانمندي هايي امکان بروز مي دهد که پيش تر نهفته بودند.
انسان از يک سو در زمان حاضر کار مي کند واين ( کار زنده ) صرف انرژي جسماني و فکري اوست و از سوي ديگر از نتيجه هاي گذشته بهره مي گيرد ( به شکل هاي گوناگون ، از جمله در ابزار توليد) که اين (کار مرده ) است. اين براي استفاده از عوامل طبيعي در جهت رفع نياز هاي انسان موجود انساني است. کار ماهيتي دوگانه دارد. کار مفيد است که مارکس آنرا کار مشخص مي خواند، و اين کار توليد کننده ي ارزش مصرف است . از سوي ديگر کار تجريد انساني است که ارزش مبادله را مي سازد. همان که مارکس آنرا ( ارزش کالا ) خوانده است. اين تقسيم بندي کار مفهوم مهمي است چون تقسيم کار نمايانگر تمايز و جدايي ميان فعاليت بدني و فعاليت فکري انسان است.
همينطوريکه از عصر حجر ياد کرديم ، انسان ابتدايي از مشته سنگي به تير، کمان و چاقو ميرسد، اما اين دوران از نگاه علم اقتصاد چيدن از زمين يا درختان، شکار، ماهيگيري و يا اهلي کردن حيوانات را نميتوان از مراحل تطور و تکامل اقتصاد دانست، بلکه اين چند شکل از فعاليت هاي بشري در سرنوشت شان بوده است. درست است که اهلي کردن حيوانات تا حدي يک نوع اطمينان و دست رسي براي خوردن را بوجود آورد و مخصوصاُ استفاده از محصولات آنها مثل شير حتاُ باعث کم شدن مرک ومير اطفال مي شود و نسل بشر توانست بيشتر رشد کند، و از جهت ديگر مي توان گفت که اهلي کردن حيوانات اساس مالکيت و هم باعث بوجود آوردن جنگ ها و بعدا به نظام برده داري انجاميد. همينطور اقتصاد علمي مناسبات و روايط توليد و باز توليد نيرو ي کار انسان است که دريک نظام اجتماعي سازماندهي شده شکل مي گيرد، که در آن هم اطمينان اقتصادي از دوره هاي قبل را بيشتر دارا است و هم علت شکاف طبقاتي در جامعه ميباشد.
رابطه انسان با زمين و پيدايش کشاورزي هم باعث شده که توليد بيشتر داشته باشد و تا تضمين بيشتر براي بقا بوجود آيد و هم در اين دوره مالکيت بر زمين را بوجود آورد که در دوره قبلي پايه گذاري شده بود کمالتر کرد و به جنگ هاي بين انسان وانسان شدد بخشيد که بدبختانه تا به امروز ادامه دارد.
براي رسيدن به اين مناسبات آنچه را که در قدم بعدء در بشر نظر به ساختمان طبيعي که خاص انسان است و نمي دانم طبيعت چرا به وي داده که اين اناتومي، جمجمه و مغز را دارا باشد مغزي بزرگي که وي به ميدان فعاليت کشيده شد تا از هوش و ذکاوت خود استفاده بيشتر کند و به زندگي اش رونق بخشد به شناخت خود و هم در برخورد به جهان خارج از خود را به تحليل و بررسي بگيرد، و خمير مايه نخستن اجتماع انساني را پلان گذاري کند و خالق فرهنگ و مدنيت شود.
نتيجه گيري: انسان هم حيواني است، که با حيوانات ديگر فرق زيادي ندارد، به گفته داروين هر دو از مواد اوليه مشابه هم بوجود آمدن و داراي پوست، گوشت، استخوان و خون ميباشند و هر دو براساس همان نياز ها طبيعي آغاز به زندگي کردند با وجوديکه هر دو تا حدي تاريخ مشترک دارند اما در اثر عوامل مختلف دو راه متفاوت را پيمودند که يکي نتوانست چندان تغيير از خود ببار آورد، اما ديگري موفق شد که فرهنگ و تمدن بيآفريند و بيشتر از حيوانات ديگري که در جنگل اندکه آنجا هم زماني خانه اوليه انسان ها هم بود، اطمينان مادي بهتري براي ابراز غرايزي طبيعي خود داشته باشد و تلاش کند تا جهان و طبيعت بکامش بچرختد. با وجودي اين هم خلاقيت هايي که انسان آفريده ،آثاري گران مايه هستند که از خود بجاي گذاشته و امروز به چنان ترقي و تعالي رسيده است.
برای رسيدن به همچو مقامي، بشر مجبور بود که از پستيها، بلنديها و تنگنا هاي تاريخ بايد گذار کند تا بدين جا برسد و هنوز هم پايان کار نيست بلکه به آنچه هنوز حل نشده بايد راه حل دريايد ويا راه بهتري را انکشاف بدهد و يا راه ديگري را تلاش خواهد کرد تا خود را در روي اين کره خاکي استوار تر سازد.
از اين رو آنچه در نفس مسله نهفته است اينکه انسان و تاريخ آن يک پديده مجرد نيست. در اين روند هميشه از عوامل مادي بخدمت غرايزي و نياز هاي طبيعي اش متاثر بوده فرهنگ وتمدن محصول عوامل و شرايط مادي است که انسان براي بقا اش از آغازين تولداش بر روي اين کره خاکي بدانپراخت و فرهنگ و مدنيت را از آن خلق کرد.
اهميت عوامل و اوضاع مادي بود که انسان اوليه اولين چيزيکه بدست گرفت مشته سنگي است. نه قلم و کتاب !يا هنرمند هم نبود، هنگامي که در پناه چنين امنيتي از حيث خوردن و آشاميدن و ديگر غرايز و نياز طبيعي قرار گرفت بعدا بفکر خانه سازي، مسجد، بتکده، و مکتب شد. يعني فرهنگ محصول مناسبات اقتصادي جامعه انساني است و هدف آن تمايلات غرايزي بشر که تغيير ناپذير يا تقريبا تغيير ناپزير است، در اجتماع انساني متناسب و هماهنگ سازد. آيا جامعه انساني شده و يا انسان فرهنگي شده.آدم قرن حجر از آن جهت بي رحم، سنگدل بوده است، چاره نداشته زندگي چنان او را بار آورده بود که هميشه دست بازي و قلبي بي پروا براي کشتن و جنگ کردن داشته باشد. اما امروز چه است؟ آيا بين آن آدم ابتدايي و اين آدم متمدن امروز فرقي وجود دارد؟ از نگاهء زيست شناسي و روانشناسي بايد گفت انسان براي فرهنگ و مدنيت ساخته نشده. نظر به اورگانيسم طبيعي و يا غرايز همچو جانوران ديگر وي را براي اوضاع و انجام اعمال ثابت و اساسي خاصي مهيا ساخته است که بيشتر با زندگي در محيط جنگل ساز گار تر است. آنچه را که طول تاريخ تحرير شده و امروز در جامعه انساني شاهد هستيم، خواصي را که انسان از جنگل با خود بدوش ميکشد مثل خود پرستي، بيرحمي، زور گفتن، غضب جان و مال ديگران براي حيوان و انسان در در آن عصر يعني در ميدان تنازع بقا مشروع و اخلاقي بود در زمان امروزي جامعه انساني با مناسبات جنگل کدام فرق زيادي صورت نگرفته يعني آنچه ما فرهنگ اجتماعي بنام تفکر جمعي که باعث جمع شدن انسان در جامعه شده باشد و آنرا والا مي سازيم به انسان ميگويم که تو اشرف مخلوقات هستي اما نميدانم اشرف بودن ما در کجاي ما است؟ اگر انسان فرهنگي است با حيوان بي فرهنگ چه فرق ميکند؟ درست است انسان تمدن آفرين بوده و از بعضي جهات از حيوان متکامل تر است اما از نگاه نياز اساسي که با حيوان يکجا آغاز کرد و اگر امروز هم نگاه کنيم خواهيم ديد شيران قوي در جنگل اگر ضعيفان را ميدرد فقط براي نياز و بقا است با انسان متمدن که در اين عصر زندگي مي کند که فقط بخاطر منافع شخصي خودش بالاي انسان ها بمب اتم مي ريزد چه فرق مي کنند. فرقي که ميکنند آنست که حيوان براي بقا ميرزمد و انسان متمدن براي غصب قدرت، يا حفظ قدرت و سلطه طبقاتي و سرمايه دار شدن ميرزمند، و انسان را دارند قرباني ميکنند آيا بازهم مي توانيم بدين ها انسان بگوييم بنام اشرف مخلوقات ؟ آيا اين يک دورغ بيش نيست؟
يک مکث کوتاه بتاريخ مي کنيم و بعد قاضي مي شويم، انسان در روند تاريخ طبيعي خود بايد به يک سلسله پديده ها برميخورد که همش ناآگاهانه و طبيعي است تا بدين سرمنزل مقصود ميبرسد. زمانيکه حاکميت نبود و طبقات وجود نداشت همه مال قبيله بود همه با هم بودند(17 ) تا جاييکه انسان براي خودش کار مي کرد حاکمي و کار فرمايی هم وجود نداشت، هر که بميل خود اقدام نموده هر کاري مي خواست انجام مي داد ولي هنگاميکه براي ديگران کار را شروع کردند بايد تابع و بميل نيروي آنها رفتار مي نمودند.(18) ترقي در زراعت و مالکيت بالاي زمين باعث شد که نيرومندان ناتوانان را بخدمت خود بگيرند. در جنگ ها آموختند که دشمن را نکشته بلکه اسير بسازد. اسير خوب اسيري است که زنده گرفتار شود از همان روز که از خوردن و کشتن دشمن صرف نظر کرد اسير خود را بنده و غلام خود ساخت. در جنگ ها مغلوبين اسير و غلام غالبين ميشدند با شناخت سود و نفع از بردگان در بازار هاي برده فروشان باعث شد تا جنگ وسعت پيدا کند و برده گيري تبديل بيک سازمان و مناسبات اجتماعي اقتصادي شود. بدين ترتيب بردگي که ازپيامد هاي جنگ بود کارش بجايي رسيد که خود عامل پيدايش جنگها شد و پس از گذشتن چندين قرن بردگي جزيي از مناسبات عادي اجتماعي اقتصادي و هم اخلاقي شد. برده و کنيز، برده و کنيز مي زائيد. ارباب، ارباب زاده مي زائيد. از اين رو بود که موسي اطاعت بنده را از ارباب را جزوي از اوامر الهي تبليغ ميکرد. ارسطو آنرا طبيعي و غير اجتناب مي شمرد. بولس حواري اين سازمان را تقديس مي کرد. الله و محمد در قرآن برده و ارباب را جزو مشيت الهي و از فريضه ديني کرد که برده اطاعت از ارباب نمايد در جنگ ها سهم از غنايم يک بر پنج غنيمت، برده و کنيز را مال خود ميدانست که به پيغمبر داده شود.(19)
چنين بود که بواسطهُ ابزار سازي به شکار پرداخته اهلي کردن حيوانات و استفاده از آن را آموختند و پيدايش رزاعت به بردگي انسان انجاميد و تقسيم کار را خلق کرد که عده محدودي بالاي انسان و جامعه حاکم شوند نابودي کمون اوليه نه تنها تحول اقتصادي دربر داشت و شايد در نتيجه قرنها بردگي است که نسل ما سنن رنجبري را اکتساب کرده و قابليت کار کردن را بدست آورده است. در دينا ما هيچ کسي مايل نيست از روي رغبت و رضاي خاطر تن به کار هاي شاقي و دشوار بدهد مگر اينکه ترس از مجازات بدني اقتصادي و اجتماعي نداشته باشد. از اين قرار بايد گفت که بردگي يک جزء غير قابل انفکاک سازماني است که در نتيجه آن انسان استعداد دست يافتن باعمال صنعتي پيدا کرده است، و نيز چون همين بندگي علت ازدياد ثروت لااقل براي طبقه از اجتماع شد که بتواند با اطيمنان اقتصادي و غير مستقيم در پيشرفت فرهنگ و تمدن کمک کند.
انسان در اين روند و تحت شرايط مادي زبان را بوجود آورد، خط نويسي را را خلق کرده و هنر آفرين شد. يعني فرهنگ دار شد.
در پايان سخن بايد گفت که انسان پديده اقتصادي است که برمبناي آن شرايط و افکارش را ميسازد، و فرهنگ خلق مي کند. يعني انسان محصول مناسبات و شرايط اقتصاد است. جمع انسان براي بقا است نه تحول و حفظ فرهنگ به مفهوم باور ها زبان و ديگر رسم و رواج ها بلکه فرهنگ در کل متاثر از شرايط مادي انسان بوده تغيير و تحول ميپذيرد.
منابع:
1 – لغت نامه دهخدا جلد 37 صفحه 227- 229 – برهان قاطع جلد ش- ل صفحه 1481 -- دکتر معين جلد د- ق 2538 – 2539 --- فرهنگ شناسي ( گفتار هاي در زمينه فرهنگ و تمدن ) صفحه3 -6 دکتر چنگيز پهلوان.
2 - مباني جامعه شناسي – دکتر امان الله قرايي مقدم / صفحه 13.
3 – جامعه شناسي ( اصول، مباني، نظريه پردازان) احمد فرسار / صفحه 127.
4 – بحران نوگرايي و فرهنگ سياسي در ايران معاصر/ دکتر سيد علي اصغر کاظمي/ صفحه 35.
5 – زمينه ي فرهنگ شناسي / دکتر محمود روح الاميني / 17 .
6 - همانجا صفحه 17 .
7 – همانجا صفحه 18 .
8 – همانجا صفحه 18 .
9 – همانجا صفحه 18 .
10 – فرهنگ شناسي دکتر چنگيز پهلوان / صفحه 12 .
11 – جامعه و طبيعت علم، فرهنگ و زبان / د. چسنکو / صفحه 89 .
12 – همانجا صفحه 90 .
13 – اي، بي. تلور – فرهنگ بدوي جلد اول صفحه 425 // دوبل و وونت / اساطير و مذهب جلد دوم صفحه 173 // توتم وتابو زنکموند فرويد صفحه 127 // انسان در عصر توحش / لولين ريد صفحه 27 // تاريخ تمدن / ويل دورانت جلد اول صفحه 107 .
14 - تاريخ تمدن جلد اول صفحه 143 // انسان در عصر توحش لولين ريد 62 .
15 – تاريخ تمدن جلد اول صفحه 10 .
16 –. کارل مارکس ايدئولوژي المان/// دست نوشته هاي اقتصادي و فلسفي1844 م ترجمه حسن مرتضوي گروندريسه مباني نقد اقتصاد سياسي جلد دوم ترجمه باقر پرهام و احود تدين.
17 - توضيح مختصري: قبيله يا clan قديمي ترين شکل معروف سازمان اجتماعي است، ومقصود ما از قبيله مجموعه يي از خويشاوندن است که بر يک سرزمين زندگي ميکنند و توتم totem مشترکي دارند و از قانون و يک رشته عادات وآداب پيروي مي کنند. هنگامي که چند قبيله با يکديگر در زير فرمان رئيس واحد متحد مي شوند عشيره tribu پيدا ميشود، و در واقع با ايجاد عشيره دومين گام براي تکوين دولت و حکومت براداشته شده است. ولي اين تکامل بسيار کند صورت پذيرفته است، جماعات بسياري اصلا رئيس نداشته اند و جماعات فراوان ديگري بوده اند که بگمان ما فقط هنگام جنگ زير فرمان رئيسي مي رفته اند. دمکراسي که امروز مانند پر خشکيده يي زينت بخش کلاههاي ما است در دسته هاي ابتدايي بدرخشان ترين صورت وجود داشته و در آن زمانها حکومت تنها بدست رؤساي خانواده هايي بوده است که قبيله را تشکيل مي داده اند و هرگز بگزاف قدرت کسي نمي افتاده است. قبايل هندي ايروکوا و دلاوار Delaware بهيچ قاعده و قانوني خارج از نظامات طبيعي خانواده و قبيله نمي نهند و رؤسا قدرت بسيار محدودي دارند و تازه اين اندازه قدرت را هم هر وقت پيرمردان قبيله بخواهند از آنان سلب مي کنند. قبايل هندي اوماها Omaha در تحت ادارهُ يک شوراي (هفت نفري) اداره مي شدند و اين شوری در هر موضوعي آن اندازه بحث مي کرده است تا اتفاق آرا حاصل شود، چون بر اين شوري انجمن ايرو کواي مشهور را که در آن ميان قبايل فراوان اتحادي براي بقاي صلح ايجاد گرديد اضافه کنيم، عرب ها بدوي و شهر نشين دارلنده، پشتون ها لويه جرگه و پشتون والي داشتن و هنوز دارند واگر اينها را در نظر بگيريم که در آن وحشيان و تعهدات خود را محترم مي شمرده اند، خواهيم ديد که ميان آن وحشيان و دولتهاي جديدي که براي تامين صلح سازمان ملل مي سازند و پيمانهايي مي بندند که غالباُ بآن عمل نمي کنند، اختلاف فراوان وجود ندارد.
رجوع فرمايد به اين آثار: ويل دورانت تاريخ تمدن جلد اول فصل سوم صفحه 35 . اصول روانشناسي ملل از ويلهلم وونت جلد دوم اساطير و مذهب صفحه 300 . اي. بي . تايور، فرهنگ بدوي جلد اول، صفحه 425. فريدريک انگلس منشاء خانواده، مالکيت خصوصي و دولت فصل دوم صفحه 45
18 - اين نظريه از ويل دورانت است: يکي از دلايل اين که کمونيسم در ابتداي پيدايش مدنيت پيدا شده آنست که اين طرز زندگي در مواقع قحطي بروز ميکند، چه در آن موقع فرد براي فرار از خطر مشترکي که همه را تهديد ميکند ناچار بدامان اجتماع پناه ميبرد. هنگامي که فراواني رخ ميکند و خطر از بين ميرود، بهم بستگي افراد از نيرو مي افتد و در عوض توجه بخويشتن قوت ميگرد، در واقع هنگامي که وسايل تجمل و خوشگذارني فراهم مي شود، کمونيسم از بين مي رود. بتدريج که پيچيدگي و بر شاخ و برگي يک اجتماع زيادتر مي شود، و تقسيم کار مردم را در رشته هاي ممتاز از يکديگر مي اندازد، ديگر دشوار است که خدمتها و مشاغل مختلف از لحاظ ارزش اجتماعي همپايه بمانند، در اين هنگام چاره نيست جز آنکه کساني که خدمتشان منبع خيرات بيشتري براي جامعه مي باشد پاداش را از آنچه در تقسيم مساوي منافع پيش بيني مي شود در خواست کنند. هر تمدني که در حال رشد است صحنهُ عدم تساويهايي است که در اثر يکديگر را تشديد مي کنند، اختلاف مواهب طبيعي ميان اشخاص با اختلاف فرصتها و اوضاعي که براي آنان پيدا مي شود دست بيکديگر مي دهد و در آخر کار سبب ايجاد تفاوتهاي ساختگي ديگري در ثروت و بدست گرفتن نيرو مي شود، اگر قانون يا ارادهُ حاکم مستبدي اين اختلافات تصنعي را از ميان برندارد، بالاخره بمرحلهُ انفجار مي رسد و فقرا که هيچ چيز ندارند تا از گم کردن آن هراس داشته باشند، شورش مي کنند و در نتيجهُ همين انقلاب همهُ مردم در فقر عالمگير جديد برابر مي شوند.
چنين است که همهُ جامعه هاي جديد خواب خوش کمونيسم را مي بينند و باين ترتيب از حيات نياکان خود که از زندگي کنوني ما ساده تر و بمساوات نزديکتر بود ياد مي کنند و هنگامي که مردم اختلاف شديد و عدم تاُمين زندگي را بيشتر احساس مي نمايند و ديگر بر ايشان قابل تحمل نميشود، برگذشته مي خورند و مي خواهند بهر قيمت هست بآن باز گردند، غافل از آنکه چون مساوات برقرار شود فقر نيز برهمه جا سايه خواهد گسترد. بهمين جهت است که تقسيم زمينها هر چند يکبار از سر گرفته مي شود، خواه بحکم قانون باشد يا بر خلاف قانون، و خواه اين امر بوسيلهُ گراکها Gracchi در روم صورت پذيرد يا بوسيلهُ ژا کوين ها Jacobins در فرانسه يا بوسيله کمونيستها در روسيهُ شوروي، چين، همين طور ثروت نيز هر چند يکبار بطور منظمي تجديد تقسيم پيدا مي کند، خواه از راه مصادرهُ بوسيله قهر و غلبه باشد يا از راه ماليات بر در آمد وارث که آن خود نيز نوعي از مصادره است. پس از تقسيم دوباره مسابقه در طريق جمع مال و منال و قدرت از سر گرفته مي شود و مردم از راه تفاوت قابليت هاي خود دو مرتبه بشکل هرمي در مي آيند. و قانون هر چه باشد بالا خره کساني که قابليت بيشتر دارند از هر راه باشد زمين حاصلخيز را بچنگ مي آورند و مقامات عالي را اشغال و در تقسيم مطالبهُ سهم بيشتر مي کنند، بمحض اينکه نيرو و قدرت در دست آنها افتاد حکومت را اشغال مي کنند و قوانين تازه مي گذرانند يا قوانين موجود را بميل خود تفسير مي کنند و پس از چندي دو باره عدم تساوي سابق برقرار مي گردد. چون بتاريخ اقتصادي از اين لحاظ بنگريم، مانند ضربانهاي کند قلب سازمان اجتماعي جلوه گر مي شود يا تجمع ثروت اين قلب منقبض مي شود و پس از آن بصورت طبيعي انبساطي پيش مي آيد که همان انقلاب است. (ويل دورانت تاريخ تمدن جلد اول صفحه 29-30 )
19–برده داري از ديده گاه کتب مقدس .
http://www.asrejadid.org/kargari_sapo12.pdf
من از اين آثار ديگري نيز فيض بردم.
زمينه جامعه شناسي از آريان پور.
جامعه شناسي از تي. بي . باتومور.
مفاهيم اساسي جامعه شناسي از ماکس وبر.
خرد جامعه شناسي از يوسف اباذري.
نخبگان و جامعه از تي . بي باتامور.
فرهنگ و جامعه / جامعه شناسي فرهنگ / روزاموند بيلينگتون – شيلا استرابريج – لنور گرين سايدز – آنت فيتز سيمونز.
نظريه تمدن از فوکوتساوا يوکيشي ترجمه چنگيز پهلوان.
نويسنده، نقد و فرهنگ از جورج لوکاچ.
منتقدان فرهنگ از ماتيوآرنولد تا ريموند و يليامز / لزلي جانسون / ضياء موحد
فرهنگ و دموکراسي از گي ارمه / ترجمه مرتضي ثاقب فر.
گفت و گوي فرهنگ و تمدن ها از محمد علي مهيمني.
تاريخ و فرهنگ از مجتبي مينوي.
انسان اوليه / از آن مک کورد / ترجمه دکتر محمد رضا توکلي صابري.
زندگي روزمرهُ انسان ماقبل تاريخ / از مارجوري کوئنل و سي. اچ. بي. کوئنل
ترجمه اسدالله ملک کياني.
*****************
نظرات و انتقادات یا سوألات خود را برای ما بفرستید.

هیچ نظری موجود نیست: